خانه در دنیا ندارم هست دنیا خانه ام
آسمان ریزد فرو ویران کنی گر خانه ام
گریه داری در گلو از درد غربت خسته یی
یگنفس بگذارسر ای نازنین برشانه ام
غم نبودم گر گرفتی دانه و آب مرا
بی مروت بی خدا برباد دادی لانه ام
بود خونین چون پرم هر گوشه و کنج قفس
آخر با زهر آلودی تو آب و دانه ام
خوانمت افسانه و در خواب شیرین میروی
دیده بگشا! تلخ بشد قصه ام افسانه ام
بعد عمری در دیار مرگبار دیگران
همچنان تحقیر گشته بی وطن بیگانه ام
آسمان بیرحم آمد جام شیرین سرنگون
میزند بر سنگ هر شب شیشه ام پیمانه ام
از تبار ناصرم آواره ام تبعیدی ام
صبحدم در بلخ و شب در ساحل فرغانه ام
کلمات کلیدی:
دلم هوای آفتاب می کند
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند
خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار !
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این شکسته خواب می کند
اگر چه بر دریچه ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابربال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می کند
کلمات کلیدی:
آواره
گفتی که عاقبـت غـمِ دل چاره می شود؟
بـیـجا نـگـو که بـنـدِ دلـم پـاره می شـود
تـلـخـیِ شاعـرانـه از ایـن بـیشتـر مبـاد: س
روزی که مـردمِ نـگه ات خـاره می شـود
روزی کـه هــمــتِ قـلمـت بــاد می بــرد
روزی که چـاره عـاجز و بیچاره می شود
وقتی غــزل به پـشـتِ دری در نمی زنـد
وقـتـی که واژه هـیــزمِ کابــاره می شـود
شـعـر از نـگاهِ عـشق غـریـبـانـه می فتد
مثلِ دلِ شـکـسته ای بـیـکـاره می شـود
ایـن شـعـر هـا به دردِ دلِ مـن نمی خورد
این ها شعار هاست که خمپاره می شود
***
ای عـشـق ای رفـیـقِ دلِ دردمـنـدِ مـن! ?
شـاعــر دوبـاره دورتــر آواره می شــود...س
راحله یار
کلمات کلیدی:
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
فریدون مشیری
کلمات کلیدی:
گفتی که عاقبـت غـمِ دل چاره می شود؟
بـیـجا نـگـو که بـنـدِ دلـم پـاره می شـود
تـلـخـیِ شاعـرانـه از ایـن بـیشتـر مبـاد:
روزی که مـردمِ نگه ات خاره می شود
روزی کـه هـمـتِ قـلمـت بــاد می بـرد
روزی که چاره عاجز وبیچاره می شود
وقتی غــزل به پـشتِ دری در نمی زند
وقـتی که واژه هـیـزمِ کابـاره می شـود
شـعـر از نـگاهِ عـشق غریـبـانـه می فتد
مثلِ دلِ شـکـسته ای بـیـکـاره می شـود
ایـن شـعـر ها به دردِ دلِ من نمی خورد
این ها شعار هاست که خمپاره می شود
***
ای عـشـق ای رفـیـقِ دلِ دردمـنـدِ من!
شاعـر دوباره دورتـر آواره می شـود...
دسمبر ????
کلمات کلیدی:
برمیگردم به زندگی !
آره بر میگردم به زندگی
چار ه ای نیست !
آره واقعا چاره ای نیست ، اما از بیچارگی نیست که میخواهم برگردم به زندگی
بر میگردم به زندگی ، چون هنوز زندگی کردن رو دوست دارم
چون هنوز از دیدن صبحهای آفتابی لذت می برم ،
چون هنوز از بوییدن یک گل زیبا لذت می برم و ....
پیش ازاین بارها خواستم که بمیرم ، بارها تصورکردم که مرده ام ،
اما انگارهنوز درمن نیرویی هست که مرا به زیستن مشتاق می کند ...
زیستن هر لحظه ... می خواهم که زنده بمانم و به سوی رویاهایم بروم
اینبار اشتباه نخواهم کرد !
اینبار خودم را دوست خواهم داشت !
دیگر با غریبه ها حرف نخواهم زد ، برایشان شعر نخواهم خواند،خودم را فریب نخواهم داد،
سال نو آمد....
سال نو.... هنوز خودمو برات آماده نکرده بودم!
عجله کردی .... !
مثل پارسال....
گیج بودم که اومدی..... پارسال تا آخرش هم گیج موندم....
اما امسال می خوام..... می خوام....
اما
تو ... تو سبد لحظه هات برام چی داری ... ؟!
دوستی میگفت : با تموم شدن فروردین سال تموم میشه !
راست میگفت
کلمات کلیدی:
____________________________
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن ….
پابلو نرودا
کلمات کلیدی:
تبعیدی
سیدنورالحق صبا
مرا پناه ندادند
حصاریان شب آن عاشقان ظلمت وزور
مرا که بار من از شاخه های زیتون بود
مرا که حامل حرف ستاره ها بودم
وباغ حنجره ام پرصدای سوسن بود.
کسی نبود بداند غم چکاوک را
کسی نبود بفریاد بره ها برسد
کسی نبود بگرید بسوگ چلچله ها
کسی زبان گل وسبزه را نمیفهمید
وباغ تنها بود !
فضای دهکده بیگانه با ترانه ء آب
جوانه ها همه در آتش عطش میسوخت
وریشه ها همه شان خواب آب میدیدند
لگام باد رها بود ودشنه درچنگال
&&&
عروج واوج پلشتی ، حضیض عصمت وعشق
کسی رسن میبافت
کسی کفن میدوخت
کسی رجز میگفت
کسی بمرگ کسی فاتحانه میرقصید
کسی بشیون آندیگری حنا می بست
من از میانهء غمها صدایشان کردم
که های!
معرکه گیران باره های غرور
منادیان شب ومنکران سورهء نور
دراین معاملهء مرگ ، باغ میمیرد
اساس سبزه بهم میخورد زمستی تان
نهاد باغچه وبیخ شاخه میریزد
درختها همه ازریشه پاک میخشکند
کبوتران همه بی آشیانه میگردند
وتاکها دگر انگورتان نخواهد داد.
&&&
شگوفه های سرود مرا بسنگ زدند
کسی ندید سحررا درون دستارم
بدستهای پراز سکه های خورشیدم
کسی نگاه نکرد.
چراغم از نفس باد هرزه ، پرپرشد
گل صدای من ازقهقههء کسی پاشید
تمام هستیی من حرف سبز گندم بود
تمام وسعت اندیشهء مطهر من
لبالب از صدف درد های مردم بود
ولی چگونه بگویم
مرا پناه ندادند
مرا بدهکده ام ظالمانه راه ندادند
...وباغ تنها بود
کلمات کلیدی: