قصاب خانه
احمدشاملو
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان پسرش میکشتند که خرابکار است
امروز توی دهناش میزنند که منافق است
وفردا وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
صهیونیستها میکشند که فاشیست است
فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند
و میکشند و میکشند و میکشند
و چه قصاب خانهیی است
این دنیای بشریت ......
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/10/16:: 5:3 عصر
|
() نظر
دیو برفی
دیو برفی
دیو برفی آب خواهد شد
............
دیو برفی
دم به دم
بیتاب تر
درداب تر
برفاب خواهد شد
هم اگر دیو سپید جنگل مازندران باشد
هم اگر شاخش چنین
چنگش چنان باشد
دیو برفی در فروریزان خود
تلخاب خواهد شد
نیست تردیدی درین تقدیر
هم اگر پیوند او با آسمان باشد
آبی هفت آسمان از ننگ او شرماب خواهد شد.
دیو برفی در زمستان بلندی
برف یخزاران قطبی تاب آورده است
.......
آن زمستان اینک اما رو به پایان است
........
این همان آغاز پایان زمستان است
نبض گرم خاک میگوید:
جنبش نو رستن و بوی بهاران است.
........
دیو برفی نیک میداند
شیشه عمرش به دست نسل نو کوبیده بر سنگ است
دیو برفی آب خواهد شد
......
دیو برفی با زمستان بلند سرزمین ما حضوری با همان دارند
این از آن و آن از این پایاست
هر دو با هم نیز مرگی توامان دارند
هر دو آن اکنون
مرگ را در چهرگان دارند.
دیو برفی آب خواهد شد
دیو برفی از درون ناچار
پی در پی
فرو میریزد و
چندی دگر مرداب خواهد شد
دیر هست و دور هرگز نیست
دیو برفی
چکه چکه
آب
نه
مانداب
نه
گنداب خواهد شد .
شعر از : نعمت آزرم
پاریس - خرداد 1381 خورشیدیاین شعر خلاصه شده
است. ( شعر کامل )
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/9/30:: 12:0 صبح
|
() نظر
خدایا کفر نمی گویم خدایا کفر نمیگویم،
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟ !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی .
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟ !
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت .
خداوندا تو مسئولی .
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
“ دکتر علی شریعتی ”
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/4/8:: 3:43 صبح
|
() نظر
من آن موجم که آرامش ندارم
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن
من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست در انتظار من نیست
صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چون می یایم خموشم
به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگر خاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست
من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/4/8:: 2:58 صبح
|
() نظر
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به در
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا درمان نمی شود
دشوار زندگی هرگز برای ما
کین درد مشترک آسان نمی شود
تنها نمان به در
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا درمان نمی شود
دشوار زندگی هرگز برای ما
کین درد مشترک آسان نمی شود
تنها نمان به در
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/4/8:: 2:55 صبح
|
() نظر
غزلی در قشنگی
غزلی در قشنگی
س.ض.سخا
از دار نپرسیدن و اظهار قشنگ است
اظهار به رغم خطر ِ دار ، قشنگ است
گر تیغ به جز ناله ی ‹‹ آری›› نپذیرد
لا گفتن و لا گفتن و انکار قشنگ است
تکرار کن این نعره که : ای عشق ! که : ای عشق!
خاموش منشین ، احسن تکرار قشنگ است
بی همسفر و توشه ی ره در شب تاریخ
طی کردن رهکوره ی دشوار قشنگ است
قامت چو قد ِ بید خمیده ، بخدا زشت
بالا ، چو بلندای سپیدار قشنگ است
از یاد نبردن که زمین پهنه ی بازیست
در سیطره ی اینهمه دیوار ، قشنگ است
پرواز فقط ضامن دیدار رهاییست
پرباز کن ای باز ! که دیدار قشنگ است
یک دشت شقایق نبری گر که به لانه
یک برگ گل ِ سرخ ، به منقار قشنگ است
21/ 9 /76
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/3/14:: 12:44 صبح
|
() نظر
غزل تلخ
غزل تلخ
س.ض.سخا
مجو حکایت ِ شیرین ، کلام ما تلخ است
به شهد هم که بپیچی ، پیام ِ ما تلخ است
چنان به زهر درآمیخته زبان که سخا !
به رغم ِ قاعده ، حتا سلام ِ ما تلخ است
هجا مکن به فرا موشی ی زمانش بخش
که طعم حنظلی ی زنگ ِ نام ما تلخ است
ا َ یا عصاره ی شیرین ِ خوشه های ا مید !
چه صرفه ی ببریم ؟ تاکه جام ما تلخ است
ازین کرا نه ی دلگیر ، تا کجا برویم
- به پای زخم - که طرز خرام ِما ، تلخ است
زبامداد ِ مِه آلود ِ سرد روشــــــن بود
که نیمروزوغروب و ... که شام ما تلخ است
هزار بار به میران مجلسی گفتیـــــــــم
که : آی مایده داران ! طعام ِ ما تلخ است
0
نه سجده ی زخلوص و، نه قعده ی به حضور
عجب مدار که بار قیام ِ ما تـــلخ است
9/ 8 / 74
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/3/14:: 12:33 صبح
|
() نظر
شعر از نور الله وثوق
شعر از نور الله وثوق
کلوی چند؟
گهی کور وگهی کر می تراشند
مکرر در مکرر می تراشند
نمی پرسی درین بازار آزاد
کلوی چند رهبر می تراشند
..............................
قبول خاطر
دل احساس مردم آب گشته
ازین تصویر های قاب گشته
تماشا کن چه کس پنهان ز چشمت
قبول خاطر ارباب گشته
…................................
ارباب
یکی تصویرکی را قاب کردند
مر اورا صاحب القاب کردند
غلام حلقه بر گوش هوس را
برای ملتی ارباب کردند
...................................
سیل فریاد
دل درد آورم گم گشته اینجا
زبس دنبال مردم گشته اینجا
نفسهایم میان سیل فریاد
گرفتار تلاطم گشته اینجا
..-------------------
پاس میهن
نه رمز کیف فکرم دیپلوماسی است
نه سیمای صدای من سیاسی است
مبادا پاس میهن را بداریم
که اینجا شهر شهر ناسپاسی است
…................................
پیه و دنبه خالی
هوا ی شرق و فکرغرب کردند
به صفری رای مارا ضرب کردند
ز پیه و دنبه خالی خالی
سر اندیشه هارا چرب کردند
.................................
دروغین انتخاب
پر فکر وطن را خواب دادند
زخونش چشم خود راآب دادند
دروغین انتخاب ملتی را
به دست حضرت ارباب دادند
…................................
ازبد بدتر
اگر خشک و اگر تر می تراشند
زبد هربار بدتر می تراشند
به هر جا چوب بی مغزی که یابند
ازو القصه رهبر می تراشند
…...............................
تر دستی
به هر سر- باز رهبر می تراشند
به سربازی ما بر می تراشند
نمی بینی بر این سرهای بی سر
به تر دستی چه خوش سر می تراشند
…................................
رسم رهبری
بیا تاپرده پوشی را گزینیم
به لب مهر خموشی را گزینیم
بیاموزیم رسم رهبری را
ره میهن فروشی را گزینیم
…................................
. نورالله وثوق
19/2/1388
منبع فکر
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/2/25:: 6:53 عصر
|
() نظر
تاراج بهارستان
تاراج بهارستان
PDF
| چاپ |
ایمیل
< language=Java type=text/Java>
>
شعر از نور الله وثوق
ضمیر خسته
نگاه سبز ایمانی کجا شد
ضمیر خسته را جانی کجا شد
اسیر یورش طوفان سرخیم
هواخواه بهارانی کجا شد
.........................
زمینگیر
بجان پرورده ی فصل خزان را
زدی آتش بهار آشیان را
زمینگیر جهانی ناله گشتی
چرا از یاد بردی آسمان را
.....................
کار آتش
دوباره کار آتش سر گرفته
پرستو آشیانش درگرفته
به صحرا و در و دشت خیالش
خزان هر گوشه ی سنگر گرفته
.......................
دفتر ناز
پرستو جان بهاران را چه کردی
امید باغ و باران را چه کردی
کجا شد فصل سبز دفتر ناز
کتاب عشق یاران را چه کردی
.......................
عشق آشنا
بدا نای نوایم را شکستند
دل عشق آشنایم را شکستند
چسان پرواز را از سر بگیرم
پر و بال صدایم را شکستند
.........................
زنده رود
صدایم گر چه از ریشه کبود است
مرا با دل سر گفت و شنود است
الا ای مطرب چشم خیالم
مقام ما کنار زنده رود است
.........................
بهارستان
بیا جانا به مرگ جان بگرییم
به تاراج بهارستان بگرییم
خزان را تا بکی همداستانیم
بهاری شو که تا باران بگرییم
.............................
معمای جهان
درخت آرزوها بر نیاورد
بهاری میوه ی نو بر نیاورد
گمان من معمای جهانیم
ازین جدول کسی سردرنیاورد
............................
انفجار انتحاری
هوای آرزوهایم بهاری است
به پاییزان مرا ناسازگاری است
برای انفجار هر چه درد است
دل وامانده ی من انتحاری است
........................
سیه پوش
دوباره مثل اول سوگواریم
سیه پوش صدای نو بهاریم
نمی گفتم که ای همزاد لاله
میان شوره زاران دل نکاریم
..........................
قبله ی باور
بهاری را کسی یاور نیامد
کسی از قبله ی باور نیامد
برای انتقام هستی عشق
صدایی از قبیله درنیامد
...................
نورالله وثوق
14/1/1388
< language=Java type=text/java>
\n >
wosuq@hotmail.com
< language=Java type=text/java>
>
< language=Java type=text/java>
>
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
88/1/19:: 1:38 صبح
|
() نظر
سلام بر کاشفان آتش
سلام بر کاشفان آتش جهنم است جهنم، نه نیمروزانست گلوی کوچه چو دلهای کینه توزانست به هر کرانه که بینی کفن فروشانند که گفته است که این شهر جامه دوزانست لباس زال سزاوار پیکرش بادا کنون که رستم ما نیز از عجوزانست سلام باد ز ما کاشفان آتش را که روز اول جشن کتابسوزانست !
از محترم واصف باختری منبع آریایی
نوشته شده توسط
سخی فرهادی
87/12/23:: 1:44 صبح
|
() نظر