کلمات کلیدی:
برادران عزیز این شعر را فقط بخاطر نظر خواهی شما عزیزان درج نمودم نخوانده نگذرید
رنج یک افغونی!!!!
لینا روزبه حیدری - واشنگتن پریزم
با تو به درد دل می نشینم
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انسان دوستی و عدالت را
که بنامش
از قران آیه بر می گیری
و بخاطرش
با دنیا به مجادله بر می خیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاری مبدل گشت
وقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده طبیعت ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن هایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرین رمق های مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
که بیرقت با نام الله آراسته است و پیامت از مساوات ومهربانی
عدالت و تواضع
برادری و برابری
لبریز
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست گیریت در روز های نا امیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگذاری خواهم نمود
از فرط بی پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشی سپردم
"تشکر"هایم به "مرسی"
و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی وچتنی و چای سبز
به زرشک پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظه های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست و
در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشی سپرده ام و
لقب "مشدی"را بنامم گره زده اند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه اورد
ولی تو
همان بی خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه ای
جرقه زود گذر انسان دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو"اوفغونی" ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته ای
و هنوز هم
با نفرتی سی ساله
احساساتم را ببازی میگیری
دروازه مکتب را بروی کودکم می بندی
بساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می اندازی و
دست هایم را با تهدید "رد مرز" نمودن می بندی و
اشک هایی را که با خاک سرک های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می کند
با تمسخر می نگری و می گویی
"شما به حرف نمی فهمید"
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می کوبی و
بر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستی
از بی عدالتی دیگران سخن می گویی
ولی هرگز در صف های دکان ها
در داخل اتوبوس های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی بینی
که از ترس تو
اهانت های تو را
تلخ تر از زهر
فرو می بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی
"به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته"
می روم
ولی
درخت های سبز و بلند کرج
سرک های پاکیزه تهران
پارک های خرم و زیبا
خانه های مجلل بالا شهر
نان های گرم نانوایی
کفش های راحت چرمی
پتلون های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می روم ولی حاصل دست های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می روم
چه می دانی
شاید روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یکبار
برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده ها سال رنج مرا
به آسانی
خواهد پرداخت!
یک مهاجر
کلمات کلیدی:
دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کردهای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیافشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطرهای اخلاص ، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل مکن بازآ
در این خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت میکنم آنی
طلب کن آنچه میخواهی، محیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک وبد را، جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز، ما را شکر نعمت کن
غم فردار نخور، تأمین فردا کردنش با من
به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان
بخوان این آیه، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضاء کردنش با من
کلمات کلیدی:
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت: "من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟"
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت: "تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست"
و بعد فرشته ناپدید شد . . . !
کلمات کلیدی:
:
1 - با احمق بحث نکنم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
2 - با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه میکند.
3 - از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.
4 - تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم.
5 - از "از دست دادن" نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.
6 - بیشتر را بر کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.
7 - کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرف هایی است که برای نهفتن داریم، نه برای گفتن.
8 - از سرعت خود بکاهیم، که آنان که سریع تر می دوند، فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند.
9 - دیگران را ببینیم، تا در دام خویشتن محوری، اسیر نشویم.
10 - از کودکان بیاموزیم، پیش از آن که بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت.
کلمات کلیدی:
نخست اندیشه کن ، آنگاه بگو
با هیچ کس راز مگو
تدبیر با عاقلان کن
سود جهان در صحبت دانا شناس
یار بد بدتر از کار بد و یار نیک بهتر از کار نیک
اعتقاد خوب را گنج بی زوال دان
نان هرکس مخور نان به هرکس بده
کلمات کلیدی:
در گذشته اوضاع چنین بود
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب خرد از گنبد گردون بجــــــهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیدارش نمایید که بس خفتــــه نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جـــــــــــهل مرکب ابدالدهر بماند
اما اکنون ا وضاع چنین است بدانید
آنکس که بداند و بداند که بداند باید برود زندان گر زنده بماند
آنکس که بداند و نداند که بداند بهتر برود کنجی و مدیحه بخواند
آنکس که نداند و بداند که نداند با پارتی و یاپول به ریاست برساند
کلمات کلیدی:
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
"پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
قبل از آنکه عملکردمان را بسنجند، خود را بسنجیم!
کلمات کلیدی:
سلام
به دلیل مشکلاتی که با کامپیوترم دارم گاهی موفق به ارسال پست یا نظر می شوم و گرنه همیشه به وبلاگ سر می زنم. و اما متن جدید:
آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.
آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.
آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.
نویسنده: اندی رونی ؛
مردی که با کلمات اندک حرفهای بسیاری می زند
کلمات کلیدی: