پارسی
چشمت بمن تمامت دیدار پارسیست
یاد هوای توست که در تار پارسیست
آهنگ آشناست که در ما فتاده است
آئین ما و توست که گفتار پارسیست
گه ماه و گه ستاره و گه آب میشود
در ماه و ما تو همه پندار پارسیست
خون سیاوش است که در گل فتاده است
آواز بهمنست که در دل فتاده است
این یادگار زمزمهُ آشنای ماست
این محتوای غمزدهُ سر نای ماست
امروز اگر بدست کسی کهنه و نو است
امروز اگر جدا ز سمرقند و ده نو است
این خنگ رودکیست که فرغانه میرود
این بوی جوی ماست که تا خانه میرود
این راز مولویست که در تار پارسیست
تا زنده گیست نغمهُ گیتار پارسیست
ابراهیمی
کلمات کلیدی:
د خــت خــــــــــــــــراسان
چـون عطر صمیمی بهـــــاران شده یی باز
موسـیقی آهســـته بـــــــاران شده یی باز
چـون خــــال برخســـارة پر عاطفت شب
با پای برهــــنه چقــدر خســـــته رسـیدی
ای کوه شرف دخـت خـــراســان شدة باز
ابراهیمی
کلمات کلیدی:
ملتم
این ملت منست که دستان خویش را
برگرد آفتاب کمر بند کرده است
این دستهای اوست که میکوبد ازیقین
دروازه های بستهء تردید قرن را
ایمان بیاورید!
تنهاترین بیامبر
اینک
ملتم ـ
با آیه های چشم خدا قد کشیده است
این ملت منست که تکرار میشود
با نام انسان
با واژه های عشق
این اوست
اوست
اوست ...
کلمات کلیدی:
سری خواهم که سودایش تو باشی
دلی خواهم، تمنایش تو باشی
تحمل می کنم یلدای غم را
به امیدی که فردایش تو باشی
چه رازی در نگاهت خفته ای دوست
که می ماند چنین ناگفته ای دوست
ندیدم خیر از این بودن که دایم
مرا می داشتی آشفته ای دوست
شبی از کوی جانان می گذشتم
تو پنداری که از جان می گذشتم
نگاهی داشتم یک آسمان ابر
نهاده سر به باران می گذشتم
غمت آتش زده در جانم ای دوست
نکردی از کسی پرسانم ای دوست
تو با وصل چه کس آباد گشتی
من از هجران تو ویرانم ای دوست
به دل دارم هوای کوی نرگس
نشسته در مشامم بوی نرگس
پرستوی بهار روی اویم
پر و بالک زنانم سوی نرگس
نگاهش قصه های دیگری داشت
دلش آهنگ جای دیگری داشت
پرستش کردمش یک عمر اما
خدای من خدای دیگری داشت
به جز جانت نمی کردم تصور
جز ایمانت نمی کردم تصور
چه شد کاینگونه ام از یاد بردی
من اینسانت نمی کردم تصور
تو را در بندگی زیبد خدایی
که تو فرمانروای جان مایی
خوشم در سرزمین با تو بودن
تو سلطانی کنی و من گدایی
¤ نوشته شده در ساعت <#time#> توسط
کلمات کلیدی:
خری آمد به سوی مادر خویش، بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری، اگر تو بچه ات رو دوست داری
خر مادر بگفتا ای پسر جان، تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل، یکی را کن نشان چون نیست مشکل
خرک از شادمانی جفتکی زد، کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت، به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من، به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن، برو اکنون بزرگان را خبر کن
به اداب و رسومات زمانه، شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش، یه افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله، همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشاید، وصال عقد ایشان را نمیاید
دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟، به عقد این خر خوشتیپ در آیی؟
یکی از حاضرین گفتا به خنده، عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرسید، که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند، به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی، برای این دو خر در زندگانی
از همان قوشخانه
کلمات کلیدی:
بچه های ما می فهمند
آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر داره، "هنر" می بینند "عیب" هاشه، "حرف حسابی" میشنوند "چرندهاشه"؛ "آروغ های بی جا و نفرت بار" شه، فلسفه و دانش و دین می فهمند؛ حتی "شوخی های خنک و بی ربط" او، از خنده حضار را رده بر می کنه!
ملت ها هم همینجور اند.
روزی که ما مسلمان ها پول داشتیم، زور داشتیم، فرنگی ها از ما تقلید می کردند. استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فیلسوفها و دانشمندهاای اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا و لباده ء ملاهای ما را به تن می کردند، یعنی که ماهم بو علی و رازی و غزالی ایم!
همون که باز، استادهای دانشگاهای ما امروز، تو جشن ها، می پوشند، تا خود را ه شکل استادهای دانشگاه های اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس بیارایند! یعنی که ما هم شبیه کانت و دیکارتیم! ببین که لباده های خودمان را هم باید از دست فرنگی ها به تن کنیم!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا، تقلب که می کردند، مارک "الله" را روی جنس های خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپائی نیست، کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است. حتی روی صلیب، مارک "الله" می زدند!
جنگ های صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم مسیحی ها و جهودها یکی شدند،مسلمان ها صدتا شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترک به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار..... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل: حیدری، نعمتی، بالاسری، پائین سری، یک شیخی، یک صوفی، یکی امل، یکی قرتی.....
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا، از آنجا یک خط برو تا چین، این مثلث میهن اسلام بود؛ یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا "نماز جماعت" می خوانند!
توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت به سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوانهای پوسیده......... "خدا" را از یاد بردند، "خاک" را به جایش آوردند.
توحید توی کتابها مرد، به شکل کلمات؛ و شرک تو جامعه جان گرفت، به شکل طبقات. دین فرقه فرقه شد و امت قوم قوم و ما قطعه قطعه، هر قطقه .... و لقمه ای چرب، نرم، راحت الحلقوم.
سر ما را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی، دسته بندی، به جنگ های زرگری، به بحث های بیخودی، به حرف های چرت و پرت، به فکر ها و علم های پوک و پوچ، به عشق ها و کینه های بی ثمر، به گریه ها ندبه های بی اثر، به دشمنی های عوضی، به خنده های الکی، بند کردند. چشم ما را لای لایی خواب کردند. فرنگی ها هم مثل مغول ها:
"آمدند و سوختند و کشتند و بردند و ....."
اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلاً، برگشته بودیم به عهد بوق، به جستجوی قبرها، باد و بروت های استخوانهای پوسیده، استخوان پوسیده ها و نبودیم که ببینیم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلائی – دنبال نخود سیاه. ملیت، نبش قبر، مذهب، شب اول قبر؛ حال، فراموشش کن؛ زندگی، ولش کن.
هزار و دوبیست و پنجاه سال پیش، پدر شیمی قدیم – جابر – در کلاس مسجد پیامبر، نزد امام صادق، رئیس مذهب شیعه، درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دوبیست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق، درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می شود. هزار و دوبیست سال پیش، ما باری اولین بار در یک جامعهء اروپائی – اندلس – بی سوادی را ریشه کن می کنیم، و هزار و دوبیست سال بعد، بی سوادی، جامعهء ما را ریشه کن می کند.
هشتصد سال پیش، اولین بار، دسته ای از جوانان ما، - "فتیه المغربین" – آمریکا را کشف می کنند و هشصت سال بعد، آمریکا، پیر و جوان ما را .....- چه بگویم!
آنها بیدار شدند و ما به خواب رفتیم. مسیحی ها و جهود ها یکی شدند و ما صدتا. آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما ؟
یک دسته مان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیم اند و نفهمیده اند که در دنیا چه خبر ها شده است.
یک دسته هم که فهمیده اند دنیا دست کیست، نشسته اند و مثل میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، اینها اداشان را در می آورند!
و در چشم اینها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول دارند، زور دارند.
ما ها دیگر فقیر شدیم، خوبی هامان هم حقیر شده، آنها که پولدار شدند، عیب هایشان هم هنر شده!
آنها می خواهند همه مان را و همه چیزمان را میمون بار بیارند و میمون وار: و استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، هنرمندهامان را، فیلسوف ها مان را، زن ها مان را، مردها مان را، زندگی هامان را، شهرها مان را، خانواده هامان را و .... حتی بچه هامان را!
آنها فقط از یک چیز می ترسند، از این می ترسند که ما دیگر از آنها "تقلید" نکنیم.
چطور میشود که از آنها تقلید نکنیم؟ کاری کنیم که بتوانیم خودمان "بفهمیم".
آنها فقط از "فهمیدن" تو می ترسند. از "تن" تو – هر چقدر هم قوی بشی – ترسی ندارند؛ از گاو که گنده تر نمیشی، میدوشنت؛ از خر که قوی تر نمیشی ، بارت می کنند؛ از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت میشند! آنها از "فکر" تو می ترسند.
اینه که بزرگ هائی که "فکر" دارند، باید فقط به چیزهای بیخودی فکر کنند، بچه ها را هم باید جوری بار بیاورند که هر کاری یاد بگیرند و فقط و فقط بلد نباشند "فکر" کنند! بچه های باشند نو نوار، تر و تمیز، چاق و چله، شاد و خندان، اما .... ببخشید!
از چه راه؟ از این راه که عقل بچه های مان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمریکائی: سمعی و بصری!
یعنی باید چشمات فقط کار کند، یعنی باید گوشات فقط کار کند، چرا؟ برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند و پنهانی می کنند، نبینی،برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سر و صدا می کنند، نشنوی. و آنها هر چه می کنند، هر چه می آرند و می برند هم "پنهانی" است، هم "بی صدا"!
اما بچه های ما، گربه ء سیاه دزد را که در شب بی تابش ماه، پر از زوزه ء روباه، از دیوار بالا میاید، از پنجره داخل میپرد، حتی از راه آب های پوشیده، سوراخ های گرفته، دزدکی، یواشکی، داخل میایند، هم خودش را، تو شب سیاه رنگ سیاهش را می بینند، هم از میان زوزه ها، صدای پای نرم و بی صدایش را می شنوند.
عقل فرنگی به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش است، چی میگم؟ علمش توی شکمش است، هنرش زیر شکمش است، عشقش فقط پرستش لذت است، آزادیش فقط آزادی غارت است. فقط زر را می شناسد، فقط زور را می فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ما ها را میخواهد میش کنه: شیر مونه بدوشه، پشمیمونه بچینه، پوستمونو بکنه، دینمونه بگیره، دنیامونه بچاپه، پیرها مونه خواب کنه، جوانا مونه خراب کنه، زنامونه بی شرم، مردامونه بی شرف، دخترامونه عروسک، پسرامونه مترسک، بچه ها مونه- بچه های خوشبختمون – نونوار، شیک و پیک، تر و تمیز، چاق و چله، شوخ و شنگ، با تربیت، با ادب، اما چی ؟ سمعی و بصری!
حیوان ها سمعی بصری بار میآیند، فقط می توانند ببینند، بشنوند، اما نه! بچه های ما "می فهمند" ! برق هوش را در چشم های تند بچه های برهنهء حاشیهء این کویر نمی بینی؟
آری ، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، انسان را، همه چیز انسان را، حرکت همه چیز را، پوچی را، معنی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را، حتی شهادت را و ..........
"توحید" را،
"یک – جلوش، - تا بی نهایت – صفر ها " را !
نوت: این نوشته های بالا از دکتر علی شریعتی است که از کتاب "مجموع مقالات" اش جلد دوم، وبرای ما خالی از مفاد نیست که بخوانیم!
از قوشخانه کل راستک
کلمات کلیدی:
غزل ناز
میان چشم تو و قلب من ترانهء ناز
نوای نازو نی و نای شاعرانهء ناز
دوباره کن نظری و سخاوتی بر ما
که ما فقیر و تو هم صاحب خزانهء ناز
پریده باد به آفاق بی کرانهء عشق
کبوتران نگاهت ز آشیانهء ناز
دو مصرع غزل چشم تو مرا آموخت
سرودن غزل ناب عاشقانهء ناز
نکرده یک مژه هم سوی من ز ناز نظر
مزن به سینه ام از خنجر بهانهء ناز
زمن بگیرد، اگر ناز تو نباشد، عمر
خدا ترا بدهد عمر جاودانهء ناز
جهان، جهان صفا و مکان مکان وفا
زمان زمان نیاز و زمان زمانهء ناز
فشان ز اشک دل و دیده بر سرش "شاکر"
بر گرفته از کهکشان خیال
کلمات کلیدی:
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
کلمات کلیدی: