سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نمازگزار محبّت فرشتگان و هدایت وایمان و نور معرفت دارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
یادداشتها و برداشتها
 
ابراهیمِ ادهم

ابراهیمِ ادهم

عطار نیشاپوری

آن سیمرغ قاف یقین. آن گنج عالم عزلت. آن گنجینه اسرار دولت. آن پرورده لطف و کرم. ابراهیم ادهم- رحمةالله علیه- متّقی وقت بود و صدّیق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقایق, حظّی تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسی مشایخ را دیده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتدای حالِ او آن بود در وقت پادشاهی, که عالمی زیر فرمان داشت, و چهل سپر زرّین در پیش و چهل گرز زرّین در پسِ او مىبردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم شب سقف خانه بجنبید, چنانکه کسی بر بام بُوَِد گفت:«کیست؟» گفت: «آشنایم, شتر گم کرده‌ام.» گفت:«ای نادان! شتر بربام مىجویی؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامه اطلس مىجویی! شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟».
از این سخن, هیبتی در دل وی پدید آمد و آتشی در دلِ وی پیدا گشت. متفکّر و متحّیر و اندوهگین شد. و در روایتی دیگر گویند که: روزی بارعام بود, ارکان دولت, هریک برجای خود ایستاده بودند و غلامان در پیش او صف زده. ناگاه مردی با هیبت از در, درآمد- چُنانکه هیچ کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گوید:«تو کیستی»و به چه کارمىآیی؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پیش تخت ابراهیم. ابراهیم گفت:«چه مىخواهی؟» گفت: «در این رباط فرود آیم» گفت:«این رباط نیست, سرای من است.» گفت: «این سرای پیش از این از آنِ که بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پیش از او از آنِ که بود؟» گفت:«از آنِ فلان کس.» گفت:«پیش از او از آن که بود؟» گفت:«از آن پدر فلان کس.» گفت:«همه کجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«این نه رباط باشد که یکی مىآید و یکی مىرود؟» این بگفت و به تعجیل از سرای بیرون رفت .
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. راهش ندادند؛ گفتند:«که هنوز از تو گندِ پادشاهی مىآید.» با آن کردار, او را این گویند؛ ندانم تا دیگران چه خواهند گفت!
نقل است که از ابراهیم پرسیدندکه:«از چیست که خداوند- تعالی- فرموده است: اُدعونی اَسْتَجِبْ لَکُم, مىخوانیم و اجابت نمىآید.» گفت:« از بهر آنکه خدای را- تعالی و تقدّس- مىدانید و طاعتش نمىدارید, و رسول وی را مىشناسید و متابعت سنّت وی نمىکنید, و قرآن مىخوانید و بدان عمل نمىنمایید, و نعمت مىخورید و شکر نمىگویید, و مىدانید که بهشت آراسته است از برای مطیعان, و طلب نمىکنید, و دوزخ آفریده است از برای عاصیان, با سلاسل و اغلالِ آتشین, و از آن نمىترسید و نمىگریزید, و مىدانید که شیطان دشمن است و با او عداوت نمىکنید. و مىدانید که مرگ هست و ساختگی مرگ نمىکنید, و پدر و مادر و فرزندان را درخاک مىکنید و از آن عبرت نمىگیرید, و از عیبهای خود, دست برنمىدارید, و همیشه به عیب دیگران مشغولید. کسی که چنین بود, دعای او چون به اجابت پیوندد؟ این همه تحمّل, از آثار صفت صبوری و رحیمی است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان کنیم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخریم ونخوریم.»!
نقل است که به مزدوری رفتی و آنچه حاصل آوردی, در وجه یاران خرج کردی, یک روز نماز شب بگزارد و چیزی خرید و روی سوی یاران نهاد. راه دور بود و شب دیر شد. چون دیر افتاد, یاران گفتند:«شب دیر شد. بایید تا ما نان خوریم. تا او بار دیگر دیر نیاید و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهیم بیامد ایشان را خفته دید. پنداشت که هیچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش برکرد و مقداری آرد آورده بود, خمیر کرد. و از برای ایشان چیزی مىپخت که چون بیدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. یاران چون از خواب درآمدند, او را دیدند, محاسن در خاک و خاکستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدمید. گفتند:«چه مىکنی؟» گفت:«شما را در خواب یافتم, پنداشتم چیزی نخورده‌‌اید و گرسنه خفته‌اید. از برای شما طعام مىسازم تا چون بیدار شوید, تناول کنید.» ایشان گفتند:«بنگر که او با ما در چه اندیشه است, و ما با او در چه فکر بودیم!»

برگرفته از : عطار نیشاپوری « تذکره الاولیا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:41 صبح     |     () نظر
 
بکتاش و رابعه
 
بکتاش و رابعه
Sunday, 01.14.2007, 09:55pm (GMT)

عطار نیشابوری

درباره نویسنده

رابعه بلخی، ملقب به «زین العرب» نخستین شاعره عارف فارسی گوی است. وی دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار، معاصر رودکی در دوران حکومت سامانیان بود. براساس منابع موجود، عطار نیشابوری شرح او را در ??? بیت شعر در الهی نامه خود آورده است. روایت عطار به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژیک خود رابعه می پردازد .
"رابعه" داستان زنی است که در یک مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسیر می‌‏شود.

چنین قضه که دارد یاد هرگر؟
چنین کاری گرا افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیند? دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـ? او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبز? بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـ? گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـ? آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـ?خوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد? شرم را از چهر? او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر? خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدید? من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـ? این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـ? «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: «جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد»

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـؤال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویند? شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـ? قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـ? اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـ? حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

 

برگرفته از: داستان های دل انگیز ادبیات فارسی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:37 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

دفتر ششم


53. دزد بر سر چاه
شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود می‌کشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می‌گشت، تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه می‌کند و فریاد می‌زند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسید: چه شده که چنین ناله می‌کنی ؟ مرد گفت : یک کیسة طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، 20% آن را به تو پاداش می‌دهم. مرد با خود گفت: بیست سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را برداشت و برد.
***
54. عاشق گردو باز
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قو‎ْلَم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست.
***
55. پیرزن و آرایش صورت
پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفرة کهنه پر چین و چروک بود. دندانهایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شکار شوهر علاقة فراوان داشت. همسایه‌ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می‌‌مالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمی‌شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقش‌های زیبای وسط آیه‌ها و صفحات قرآن را می‌برید و بر صورتش می‌چسباند و روی آن سرخاب می‌مالید. اما همینکه چادر بر سر می‌گذاشت که برود نقشها از صورتش باز می‌شد و می‌افتاد. باز دوباره آنها را می‌چسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش کنده می‌شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشة خشک ناشایست! من که به حیله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می‌کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورقهای قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.
*مولوی با استفاده از این داستان می‌گوید: ای مردم دغلکار! تا کی سخنان خدا را به دروغ بر خود می‌بندید. دل خود را صاف کنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دلهاتان را پر نشاط و زیبا کند.
***
56. خیاط دزد
قصه‌گویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل می‌کرد که چگونه از پارچه‌های مردم می‌دزدند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می‌دادند. نقال از پارچه دزدی بیرحمانة خیاطان می‌گفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما کدام خیاط در حیله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خورده‌اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی‌تواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند می‌تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می‌بندم که اگر خیاط بتواند از پارچة من بدزدد من این اسب را به شما می‌دهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب می‌گیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبل‌زبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می‌کنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخشش‌های آنان می‌گفت. و با مهارت پارچه را قیچی می‌زد. ترک از شنیدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می‌شد. خیاط پاره‌ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله‌گر لطیفة دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می‌شود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می‌کردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
***
57. خواب حلوا
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند.در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سیر هستیم. امشب صبر می‌کنیم، غذا را فردا می‌خوریم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوریم و صبر باشد برای فردا. مسیحی و یهودی گفتند هدف تو از این فلسفه بافی این است که چون ما سیریم تو این غذا را تنها بخوری. مسلمان گفت: پس بیایید تا آن را تقسیم کنیم هرکس سهم خود را بخورد یا نگهدارد. آن دو گفتند این ملک خداست و ما نباید ملک خدا را تقسیم کنیم.مسلمان قبول کرد که شب را صبر کنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا که از خواب بیدار شدند گفتند هر کدام خوابی که دیشب دیده بگوید. هرکس خوابش از همه بهتر باشد. این حلوا را بخورد زیرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها کاملتر است.
یهودی گفت: من در خواب دیدم که حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به کوه طور برد. بعد من و موسی و کوه طور تبدیل به نور شدیم. از این نور، نوری دیگر رویید و ما هر سه در آن تابش ناپدید شدیم. بعد دیدم که کوه سه پاره شد یک پاره به دریا رفت و تمام دریا را شیرین کرد یک پاره به زمین فرو رفت و چشمه‌ای جوشید که همة دردهای بیماران را درمان می‌کند. پارة سوم در کنار کعبه افتاد و به کوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبدیل شد. من به هوش آمدم کوه برجا بود ولی زیر پای موسی مانند یخ آب می‌شد.
مسیحی گفت: من خواب دیدم که عیسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشید برد. چیزهای شگفتی دیدم که در هیچ جای جهان مانند ندارد. من از یهودی برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمین. مسلمان گفت: اما ای دوستان پیامبر من آمد و گفت برخیز که همراه یهودی‌ات با موسی به کوه طور رفته و مسیحی هم با عیسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضیلت به مقام عالی رسیدند ولی تو ساده دل و کودن در اینجا مانده‌ای. برخیز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پیامبرم را اطاعت کردم و حلوا را خوردم. آیا شما از امر پیامبر خود سرکشی می‌کنید؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقیقی را تو دیدة نه ما.
***
58. شتر گاو و قوچ و یک دسته علف
شتری با گاوی و قوچی در راهی می‌رفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمی‌شویم. بهتر است که توافق کنیم هرکس که عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هرکدام تاریخ زندگی خود را می‌گوییم هرکس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آنها شخم می‌زد. شتر که به دروغهای شاخدار این دو دوست خود گوش می‌داد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن. دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی‌فهمید که من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را می‌فهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائة اسناد و مدارک تاریخی نیست.
** *
59. صیاد سبزپوش
پرنده‌ای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی کنار دام نشسته است. صیاد برای اینکه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد کنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو کیستی که در میان این صحرا تنها نشسته‌ای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریده‌ام و از برگ و ساقة گیاهان غذا می‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب کرده‌ای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی کن. صیاد گفت: این سخن تو حکم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و کلوخ بیابان تنهایند ولی به کسی زیانی نمی‌رسانند و فریب هم نمی‌خورند. مردم یکدیگر را فریب می‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فکر می‌کنی؟ اگر با مردم زندگی کنی و بتوانی خود را از بدی حفظ کنی کار مهمی کرده‌ای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاک ماندن کار سختی نیست. صیاد گفت: بله، اما چه کسی می‌تواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینکه پاک بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین کسی پیدا می‌شود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا می‌کنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یکسره به دانه‌ها نگاه می‌کرد. از صیاد پرسید: این دانه‌ها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یک کودک یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری کنم.حتماً می‌دانی که خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم می‌میرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه می‌دهد که به اندازة رفع گرسنگی از این دانه‌ها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده که از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول کرد که بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همینکه نزدیک دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.
***
60. دوستی موش و قورباغه
موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود فریاد می‌زد این است سزای دوستی با مردم نا اهل


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:34 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

دفتر پنجم


42. اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسة پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
***
43. پر زیبا دشمن طاووس
طاووسی در دشت پرهای خود را می‌کند و دور می‌ریخت. دانشمندی از آنجا می‌گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می‌کنی؟ چگونه دلت می‌آید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می‌گذارند. یا با آن باد بزن درست می‌کنند. چرا ناشکری می‌کنی؟
طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را می‌خوری. آیا نمی‌بینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی می‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می‌رسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام می‌گذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر می‌اندازند. من نمی‌توانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیلة غرور و تکبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار می‌آورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمی‌توانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمی‌ماند. من نمی‌توانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم.
***
44. آهو در طویله خران
صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویلة خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویلة خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایستة توست. من پیش از این‌که به این طویلة تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می‌دهد که من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
***
45. پوستین کهنه در دربار
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
***
46. روز با چراغ گرد شهر
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه ها و خیابانهای شهر دنبال چیزی می‌گشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟
راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی می‌گردم که از روح خدایی زنده باشد. انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنیال چیزی می‌گردی که یافت نمی‌شود.
«دیروز شیخ با چراغ در شهر می‌گشت و می‌گفت من از شیطان‌ها وحیوانات خسته شده‌ام آرزوی دیدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ایم یافت نمی‌شود، گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمی‌شود هستم و آرزوی همان را دارم.
***
47. لیلی و مجنون
مجنون در عشق لیلی می‌سوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمی‌دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از و زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را می‌کشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه شراب زیبایی می‌نوشم. خدا از این صورت به من شراب مست کنندة زیبایی می‌دهد.شما به ظاهر کوزة دل نگاه می‌کنید. کوزه مهم نیست، شراب کوزه مهم است که مست کننده است. خداوند از کوزة لیلی به شما سرکه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر می‌دهد به دیگری شراب و عسل. شما کوزة صورت را می‌بینید و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما دیده نمی‌شود. مانند دریا که برای مرغ‌ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.
***
48. گوشت و گربه
مردی زن فریبکار و حیله‌گری داشت. مرد هرچه می‌خرید و به خانه می‌آورد، زن آن را می‌خورد یا خراب می‌کرد. مرد کاری نمی‌توانست بکند. روزی مهمان داشتند مرد دو کیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشتها را کباب کرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را کباب کن و برای مهمانها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوکرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را کشید، دو کیلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو کیلو بود گربه هم دو کیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها کو؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟
***
49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت: این بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
***
50. جزیرة سبز و گاو غمگین
جزیرة سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناک است
***
51. دستگیریِ خرها
مردی با ترس و رنگ و رویِ پریده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می‌ترسی؟ چرا فرار می‌کنی؟ مردِ فراری جواب داد: مأموران بی‌رحم حکومت، خرهای مردم را به زور می‌گیرند و می‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را می‌گیرند ولی تو چرا فرار می‌کنی؟ تو که خر نیستی؟ مردِ فراری گفت: مأموران احمق‌اند و چنان با جدیت خر می‌گیرند که ممکن است مرا به جای خر بگیرند و ببرند.
***
52. خواجة بخشنده و غلام وفادار
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
***



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:31 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

داستان های مثنوی به نثر

دکتر محمود فتوحی 

دفتر چهارم


30. درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همة مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
***
31. خرگوش پیامبر ماه
گله‌ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمة زلالی جمع می‌شدند و آنجا می‌خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می‌کردند و مدتها تشنه می‌ماندند. روزی خرگوش زیرکی چاره اندیشی کرد و حیله‌ا‌ی بکار بست. برخاست و پیش فیلها رفت. فریاد کشید که : ای شاه فیلان ! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد که این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این ببعد کنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم کرد. نشان راستی گفتارم این است که اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید که این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.
پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین که پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید که حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس کشید و بقیة فیلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

***
32. زن بد کار و کفشدوز
روزی یک صوفی ناگهانی و بدون در زدن وارد خانه شد و دید که زنش با مرد کفشدوز در اتاقی دربسته تنهایند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفی در آن ساعت از مغازه به خانه نمی‌آمد و زن بارها در غیاب شوهرش این‌کار را کرده بود و اتفاقی نیفتاده بود. ولی صوفی آن روز بی‌وقت به خانه آمد. زن و مرد کفشدوز بسیار ترسیدند. زن در خانه هیچ جایی برای پنهان کردن مرد پیدا نکرد، زود چادر خود را بر سر مرد بیگانه انداخت و او را به شکل زنان درآورد و در اتاق را باز کرد. صوفی تمام این ماجرا را از پشت پنجره دیده بود، خود را به نادانی زد و با خود گفت: ای بی‌دینها! از شما کینه می‌کشم ولی به آرامی و با صبر. صوفی سلام کرد و از زنش پرسید: این خانم کیست؟ زنش گفت: ایشان یکی از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بیگانه‌ای ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفی گفت : ایشان از ما چه خدمتی می‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: این خانم تمایل دارد با ما قوم و خویش شود. ایشان پسری بسیار زیبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببیند و برای پسرش خواستگاری کند، اما دختر به مکتبخانه رفته است. صوفی گفت: ما فقیر و بینوا هستیم و همشأن این خانوادة بزرگ و ثروتمند نیستیم، چگونه می‌توانیم با ایشان وصلت کنیم. در ازدواج باید دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست می‌گویی من نیز همین را به خانم گفتم و گفتم که ما فقیر و بینوا هستیم؛ اما او می‌گوید که برای ما این مسأله مهم نیست ما دنبال مال وثروت نیستیم. بلکه دنبال پاکی و نیکی هستیم. صوفی دوباره حرفهای خود را تکرار کرد و از فقیری خانوادة خود گفت. زن صوفی خیال می‌کرد که شوهرش فریب او را خورده است، با اطمینان به شوهرش گفت: شوهر عزیزم! من چند بار این مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام که دختر ما هیچ جهیزیه‌ای ندارد ولی ایشان با قاطعیت می‌گوید پول و ثروت بی ارزش است، من در شما تقوی و پاکی و راستی می‌بینم.
صوفی، رندانه در سخنی دو پهلو گفت: بله ایشان از همة چیز زندگی ما باخبرند و هیچ چیز ما بر ایشان پوشیده نیست. مال و اسباب ما را می‌بیند و می‌بیند خانة ما آنقدر تنگ است که هیچ چیز در آن پنهان نمی‌‌ماند. همچنین ایشان پاکی و تقوی و راستی ما را از ما بهتر می‌داند. پیدا و پنهان و پس و پیش ما را خوب می‌شناسد. حتماً او از پاکی و راستی دختر ما هم خوب آگاه است. وقتی که همه چیز ما برای ایشان روشن است، درست نیست که من از پاکی وراستی دخترم بگویم و از دختر خود تعریف ‌کنم!!
***
33. تشنه صدای آب
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی که خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه کار می‌کنی؟
مرد گفت: تشنة صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌کند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.
***
34. شاهزاده و زن جادو
پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب دید که پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتی که دید این حادثه در خواب اتفاق افتاده خیلی خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادی بیداری تعبیرکرد؛ اما فکر کرد که اگر روزی پسرش بمیرد از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانواده‌ای پاک نژاد و پارسا پیدا کرد، اما این خانوادة پاک نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت می‌کرد. اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همین زمان یک زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغییر داد که شاهزاده همسر زیبای خود را رها کرد و عاشق این زن جادوگر شد. جادو گر پیر زن نود ساله‌ای بود مثل دیو سیاه و بد بو. شاهزاده به پای این گنده پیر می‌افتاد و دست و پای او را می‌بوسید. شاه و درباریان خیلی نارحت بودند. دنیا برای آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشکان زیادی کمک گرفت ولی از کسی کاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادو بیشتر می‌شد، یکسال شاهزاده اسیر عشق این زن بود. شاه یقین کرد که رازی در این کار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و از سوز دل دعا کرد. خداوند دعای او را قبول کرد و ناگهان مرد پارسا و پاکی که همة اسرار جادو را می‌دانست، پیش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین کار به اینجا آمده‌ام. هرچه می‌گویم خوب گوش کن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در کنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و کلنگ باز کن، تا به یک ریسمان برسی. آن ریسمان گرههای زیادی دارد. گرهها را باز کن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة کارها را انجام داد. به محض اینکه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت. و به کاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر کشور جشن گرفتند و شادی کردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز کرد و زن جادو نیز از غصه، دق کرد و مرد.
***
35. پرده نصیحتگو
یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همة وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرندة دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.
***
36. مور و قلم
مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند.
مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچة عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد.
***
37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ‌خوار
مردی که به گل خوردن عادت داشت به یک بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلکاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبکتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول میکنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوة دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بکش.
بقال گل را در کفّه ترازو گذاشت و شروع کرد به شکستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را می‌شکست، به ظاهر کار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می‌خورد و می‌ترسید که بقال او را ببیند، بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می‌داد که ندیده است. و با خود می‌گفت: ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می‌دزدی ولی داری از پهلوی خودت می‌خوری. تو از فرط خری از من می‌ترسی، ولی من می‌ترسم که توکمتر بخوری. وقتی قند را وزن کنیم می‌فهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که به دانه دل خوش می‌کند ولی همین دانه او را به کام مرگ می‌کشاند.
***
38. دزد و دستار فقیه.
یک عالم دروغین، عمامه‌اش را بزرگ می‌کرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانایی بنظر بیاید. مقداری پارچه کهنه و پاره، داخل عمامة خود می‌پیچید و عمامة بسیار بزرگی درست می‌کرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر این دستار خیلی زیبا و پاک و تمیز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه کهنه و پاره. یک روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه می‌رفت. غرور و تکبر زیادی داشت. در تاریکی و گرگ و میش هوای صبح، دزدی کمین کرده بود تا از رهگذران چیزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زیبا و بزرگی! این دستار ارزش زیادی دارد. حمله کرد و دستار را از سر فقیه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقیه‌نما فریاد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز کن اگر در آن چیز ارزشمندی یافتی آن را ببر. دزد خیال می‌کرد که کالای گران قیمتی را دزدیده و با تمام توان فرار می‌کرد. حس کرد که چیزهایی از عمامه روی زمین می‌ریزد، با دقت نگاه کرد، دید تکه تکه‌های پارچه کهنه و پاره پاره‌های لباس از آن می‌ریزد. با عصبانیت آن را بر زمین زد و دید فقط یک متر پارچة سفید بیشتر نیست. گفت: ای مرد دغلباز مرا از کار و زندگی انداختی.
***
39. گوهر پنهان
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و مادة زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سؤال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سؤال را می‌دانی. این سؤال از علم برمی‌خیزد. هم سؤال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.
آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست. همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
***
40. روی درخت گلابی
زن بدکاری می‌خواست پیش چشم شوهرش با مرد دیگری هم‌بستر شود. به شوهر خود گفت که عزیزم من می‌روم بالای درخت گلابی و میوه می‌چینم. تو میوه ها را بگیر. همین که زن به بالای درخت رسید از آن بالا به شوهرش نگاه ‌کرد و شروع کرد به‌گریستن. شوهر پرسید: چه شده؟ چرا گریه می‌کنی ؟ زن گفت: ای خود فروش! ای مرد بدکار! این مرد لوطی کیست که بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زیر او خوابیده‌ای؟
شوهر گفت: مگر دیوانه شده‌ای یا سرگیجه داری؟ اینجا غیر من هیچکس نیست. زن همچنان حرفش را تکرار می‌کرد و می‌گریست. مرد گفت: ای زن تو از بالای درخت پایین بیا که دچار سرگیجه شده‌‌ای و عقلت را از دست داده‌ای. زن از درخت پایین آمد و شوهرش بالای درخت رفت. در این هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش کشید و با او به عشقبازی پرداخت.
شوهرش از بالای درخت فریاد زد: ای زن بدکاره! آن مرد کیست که تو را در آغوش گرفته و مانند میمون روی تو پریده است؟ زن گفت: اینجا غیر من هیچ‌کس نیست، حتماً تو هم سر گیجه گرفتة ! حرف مفت می‌زنی. شوهر دوباره نگاه کرد و دید که زنش با مردی جمع‌ شده. همچنان حرف‌هایش را تکرار می‌کرد و به زن پرخاش می‌کرد. زن می‌گفت: این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است. من هم وقتی بالای درخت بودم مثل تو همه چیز را غیر واقعی می‌دیدم. زود از درخت پایین بیا تا ببینی که همه این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است.
*سخن مولوی: در هر طنزی دانش و نکتة اخلاقی هست. باید طنز را با دقت گوش داد. در نظر کسانی که همه چیز را مسخره می‌کنند هر چیز جدی، هزل است و برعکس در نظر خردمندان همه هزلها جدی است.
درخت گلابی، در این داستان رمز وجود مادی انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهی است. در بالای درخت گلابی فریب می‌خوری. از این درخت فرود بیا تا حقیقت را با چشم خود ببینی.
***
41. دباغ در بازار عطر فروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:29 صبح     |     () نظر
 
مغز مردم را بگیرید تا نیندیشند!!

اشاره

یکی از اندشمندان می گوید: روند عقب ماندگی و سیر قهقرایی ما از آن زمان آغاز شد که ما زحمت فکر کردن را به دیگران وانهادیم و خود به مصرف نتایج فکری دیگران عادت کردیم. یک ملت غیر فکور، حقیر و ذلیل است و یک قوم حقیر، شادی های حقیر، غم های حقیر، نزاع های حقیر و … دارند. اگر مردمی، بزرگان، ذخائر و متفکران خود را نشناسد، باید منتظر هلاکت باشد.

هردمبیل شاه- حاکم شهر هرت- برای رفع نگرانی خود و اطمینان از عدم شورش مردم راه کارهایی را بررسی و اجرا کرده است. ببینیم بهترین راهکار عقیم کردن فکر مردم و سترون* شدن دشت اندیشه و باور ملت چیست؟

 مغز مردم را بگیرید تا نیندیشند!!

از آغاز حکومت مشعشع و مقتدرانه اعلی حضرت قدر قدرت و قوی شوکت«هردمبیل» سال ها می گذشت و او با خیال راحت بر سرتاسر شهر هرت فرمانفرمایی می کرد. گزارش های متواتر گزارشگران و عوامل امنیتی حاکم از آن بود که:

«سلطان به سلامت باشد، اوضاع، امن است و رعیت به دعاگویی قبله عالم مشغول می باشد.»

اما گاهی که قبله عالم پرخوری می فرمود، خواب هایی مبهم، آسایش ایشان را آشفته می کرد. خواب ها حاکی از خشم، نارضایتی، شورش و قیام ملت بود. برای چاره اندیشی درباره این توهّمات، روزی همه صاحب نظران، درباریان، مشاوران و عوامل خود را به حضور در دربار فراخواند و کوشید تا با«مدیریت مشارکتی» گره کور این مشکل را بگشاید.

اعلی حضرت هردمبیل پس از انجام مراسم دست بوسی توسط درباریان شروع به افاضه فرمودند که: «خوشحالیم که اوضاع کاملاً امن است. براثر پیشرفت های شهر هرت و رفاه بی نظیر مردم در ظلّ توجهات جناب ما و در سایه الطاف رعیت پرور ما، نزدیک است چشم دشمنان ما کور شده، از حدقه درآید. اقدامات اعجاز آفرین ما، جهانیان را به اعجاب واداشته است. اما گاهی خواب هایی پریشان، ما را نگران می کند. ما نگرانیم که نکند، این ملت، قدر نعمت وجود ما را ندانند، و براثر تحریک عوامل بیگانه و دشمنان سر به شورش بردارند و امنیت و آسایش ما را مخدوش سازند. لذا امروز شما را فراخواندم تا چاره ای بیندیشید و با تدابیر پیشگیرانه خود خیال مرا راحت کنید. باید راه کارهایی پیشنهاد و اجرا کنید که خاطر خطیر ما از هر جهت راحت شود و بتوانیم باز هم رؤیاهای شیرین ببینیم. سیاست های راهبردی شما باید به گونه ای باشد که غیر از بیداری، در رؤیاهای شیرین هم ببینیم که مردم برای دست بوسی ما صف کشیده اند!!

درباریان، اطرافیان و مشاوران هر یک تعظیمی کردند و پس از یک نطق غرّا درباره مدح و ثنای سلطان راهکارها و پیشنهادهای زیر را مطرح ساختند:

اولی گفت: اگر قبله عالم اجازه فرمایند چشم همه مردم را درآوریم، تا نتوانند دیگر جسارت به خرج دهند و علیه اعلی حضرت بشورند. این شیوه پیش از سلطنت ابد مدت قبله عالم نیز مرسوم بوده است. آقا محمد خان قاجار دستور داد تا هزاران نفر را کور کنند. شاه عباس کبیر علاوه بر کشتن صفی میرزا- فرزند بزرگ خود- پدر، دوبرادر و دو فرزند دیگرش را نابینا ساخت.

دومی گفت: اگر اعلیحضرت اذن دهند دست های مردم را قطع کنیم؛ تا نتوانند احیاناً اسلحه به دست گیرند و شورش کنند.

سومی گفت: اگر سلطان صلاح بدانند پاهای مردم را ببریم، تا نتوانند علیه سلطنت عدالت گستر و رعیت پرور قبله عالم به پاخیزند.

چهارمی گفت: اگر خاطر خطیر منجی عالم و فخر همه امم تمایل ابراز فرمایند همه شورشیان و ناراضیان را از دم تیغ می گذرانیم ، تا ذره ای غبار غم و نگرانی بر سیمای تابناک اعلی حضرت ننشیند. سرورم مستحضرند که این رویه بارها در تاریخ تجربه شده و نتیجه آن قطعیت دارد. مثلاً شاه اسماعیل صفوی در سال 916 ق پس از فتح قلعه مرو، بیش از 10 هزار تن از ازبکان را به قتل رسانید.

سلطان سلیم اول- پادشاه عثمانی- 40 هزار تن از شیعیان آن نواحی از 7 ساله تا 70 ساله را قتل عام کرد. شاه عباس در سال 1024 به گرجستان درآمد و در ظرف 20 روز قریب 70 هزار تن از مردم را قتل عام کرد. قتل عام مغولان و تاتارها و دیگر جهان گشایان معروف و مشهور است.

پنجمی که ظاهراً با خشونت و شیوه های خشن و خون ریزی میانه ای نداشت ، گفت: اگر سرور و پیشوای بزرگ ما صلاح بدانند ما می توانیم با افزایش مالیات ها و باج ها و خراج ها، و گران کردن ارزاق و نیازمندی های مردم، آنان را بیچاره، محتاج و درمانده کنیم، تا توان و قدرت قیام و شورش را از دست بدهند.

راستی یادم رفت یاد آوری کنم که اعلی حضرت هردمبیل علاوه برمشاوران داخلی یک مشاور عالی خارجی از شهر «سیلگنا» آورده بود، که وجود او را از همه مخفی نگاه داشته بود و محرمانه با او مشورت می کرد و معمولاً حرف آخر را او می زد.

اعلی حضرت هردمبیل همان طور که نظریات و پیشنهادهای مشاوران چاپلوس خود را می شنید، زیر چشمی مشاور عالی خود را- که با لباس مبدل بین درباریان ایستاده بود- نگاه می کرد و از خطوط چهره او چنین فهمید که او هیچ یک از پیشنهاد ها را نپسندیده است. لذا در پایان مجلس مشورتی و نشست مشارکتی! اعلی حضرت هردمبیل با روی درهم کشیدن عدم رضایت خود را از راه کارهای آنان اعلام کرد. سلطان، مشاوران را مرخص فرمود تا بازهم بررسی کنند و راه حل های بهتری ارائه نمایند.

پس از رفتن مشاوران و درباریان، مشاور عالی و ویژه را فراخواند و علت رد پیشنهادهای ارائه شده، و راه حل نهایی را جویاشد. مشاور ویژه گفت:

-همه راهکارها خوب و کارگشاست: اما مسکّن و موقّتی است. ضمناً زمان این شیوه ها هم گذشته و در مقطع زمانی فعلی این راهکارها جواب نمی دهد.

سلطان گفت: پس چه کنیم؟

مشاور عالی گفت: بهترین کار و ژرف ترین راهکار این است که «مغز مردم را بگیریم تا نیندیشند!!» هرمبیل شاه پرسید: چگونه مغز مردم را درآوریم که زنده بمانند؛ اما نتوانند بیندیشند؟

مشاور با لبخندی پاسخ داد: نیاز به بیرون آوردن مغز مردم از کاسة سرشان نداریم! کافی است که اجازة فکرکردن و اندیشیدن به آنان ندهیم و برای نهادینه کردن این روش باید مردم عادت کنند بدون اظهار نظر و اندیشه، از همه فرمان ها و رهنمودهای اعلی حضرت کاملاً تبعیت و اطاعت نمایند و هیچ کس اجازه نقد، سؤال، اعتراض و استدلال نداشته باشد. و البته هیچ صاحب نظر دیگری هم در هیچ نقطه شهر هرت، هیچ اظهار نظر متفاوت با نظر اعلی حضرت مطرح نکند، که مبادا مردم مجبور شوند برای مقایسه نظریات مختلف فکر کنند!!

این راه حل توسط همه پذیرفته و سال های سال با موفقیت اجرا شد، تا این که …

       نویسنده : سیدعلیرضاشفیعی مطهر

منبع مدارا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/1/14:: 3:46 عصر     |     () نظر
 
پادشاه دختر خوار
 
پادشاه دختر خوار چاپ
محمد جواد خاوری   
 

بود نبود، یک پادشاه بود، پادشاه ما و شما خدا بود. این پادشاه دوست داشت زنش فقط پسر بزاید، به همین جهت هر وقت دختر می‌زایید، دختر را می‌خورد. یک وقت که زن پادشاه یافتنی‌( پا به ماه) بود، پادشاه به شکار می‌رود و زن یک دختر می‌زاید. وقتی پادشاه بر می‌گردد، زن دختر را پنهان می‌کند و می‌گوید که مرده به دنیا آمده است‌. دختر را پنهایی بزرگ می‌کند تا این که دوازده ساله می‌شود.

یک روز پادشاه هنگام بازگشت از شکار، دختر را در حال بازی می‌بیند. دختر تا چشمش به پدرش می‌افتد، فرار می‌کند و به مادرش می‌گوید: «مادر جان مرا مخفی کن که پدرم مرا می‌خورد.»

مادرش او را جایی پنهان می‌کند. پادشاه می‌آید و می‌گوید: «دختر کجاست که من بخورم‌؟»

زنش می‌گوید: «کدام دختر؟ ما که دختر نداریم‌. من هر چه دختر زاییدم که تو خوردی‌.»

هر چه می‌گوید، به گوش پادشاه نمی‌رود. پادشاه دوازده پسر داشته‌. وقتی می‌بینند پدرشان دست بردار نیست‌، همه می‌آیند و می‌گویند: «یا از ما دوازده پسر دست بردار یا از خون این دختر بگذرد.»

پادشاه می‌گوید: «از شما دوازده پسر می‌گذرم‌، اما از خون این دختر نمی‌گذرم‌.»

آخر، پسران پدر را متقاعد می‌کنند که خواهرشان را بردارند و از پیش چشم پدرشان گم شوند. بروند به یک مملکت دیگر. برادران کالای مردانه به برِ خواهرشان می‌دهند و راه می‌افتند. می‌روند و می‌روند تا این که در راه به چنگ چهل‌دزد می‌افتند. چهل‌دزد همه‌ی آن‌ها را از یک سر می‌کشند. به قدرت خدا، از خون آن‌ها آن قدر گل می‌روید که کوه و دشت سرخ می‌زند.

یک روز پادشاه با وزیر و امیرانش از آن جا رد می‌شوند، می‌بینند عجب گل و گلزاری‌! به وزیرش می‌گوید: «برو چند شاخه گل برایم بچین‌.»

وزیر می‌آید که گل بچیند، صدایی از گل‌ها بر می‌خیزد که‌: «وزیرِ بابا آمده‌، به سَیل گل‌ها آمده‌، گل بدهم یا ندهم‌؟»

وزیر سه مرتبه که دستش را پیش می‌کند، همین صدا از گل‌ها برمی‌خیزد. آخر دست خالی پیش پادشاه برمی‌گردد.

پادشاه می‌پرسد: «چرا دست خالی آمدی‌؟»

وزیر می‌گوید: «هر بار که خواستم گلی بچینم‌، صدای آه و ناله از آن‌ها برخاست‌. من جرئت نکردم‌.»

پادشاه خودش می‌آید، دست دراز می‌کند که گل بچیند، گل جیغ می‌زند و می‌گوید: «دوازده برادر بوده‌اند، غمخوار خواهر بوده‌اند، ببین که بابا آمده‌، به سیل گل‌ها آمده‌، گل بدهم یا ندهم‌؟»

پادشاه می‌فهمد که این گل‌ها همان دوازده پسر و یک دخترش هستند. همان جا از کارهای گذشته خود پشیمان می‌شود و پیش خدا توبه می‌کند. ناگهان به امر خدا دوازده پسر و یک دخترش زنده می‌شوند. بعد همه با خوشحالی بر می‌گردند خانه پیش مادرشان و زندگی نوی را آغاز می‌کنند.

  1ـ راوی‌: خادم‌، 30 ساله‌، بندر سیاه چوب‌، مربوط به ولایت دایکندی‌، 1381.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/1/5:: 9:8 عصر     |     () نظر
 
میلیونر زاغهنشین؛ قصه شاه پریان در بمبئی

میلیونر زاغه‌نشین؛ قصه شاه پریان در بمبئی

فیلم سینمایی "میلیونر زاغه‌نشین" ساخته دنی بویل فیلمساز بریتانیایی بی‌تردید مهم‌ترین اثر این فصل سینمایی است. فیلم تا کنون دهها جایزه، از جمله هشت اسکار مهم را برنده شده است.

"میلیونر زاغه‌نشین" در عین وفاداری به چارچوب‌های سنتی هالیوود، برخی از عناصر آشنای سینمای "بالیوود" را نیز به کار می‌بندد، که در سال‌های اخیر به رقیب جدی هالیوود بدل شده است.

پسر هجده ساله‌ای که در آلونک‌های فقیرنشین بمبئی بزرگ شده، با زرنگی در مسابقه معلومات عمومی یک شوی تلویزیونی به عنوان "چه کسی می خواهد میلیونر ‌شود" شرکت می‌کند و به تمام سؤال‌های دشوار جواب می‌دهد.

برگزارکنندگان شو به او بدگمان می‌شوند که در یافتن پاسخ‌ها تقلب کرده است، پس او را به دست پلیس می‌دهند.


مأموران پلیس می‌کوشند با شکنجه دادن جمال معما را حل کنند. جمال برای خلاص شدن از دست مأموران، مقاطعی از سرگذشت خود را برای آنها (و تماشاگران) تعریف می‌کند. با نقل هر داستان روشن می‌شود که جمال طی تجارب گوناگون به این اطلاعات رسیده و در شوی تلویزیونی از روی "تصادف" با سؤالاتی روبرو شده که پاسخ آنها را از پیش می‌دانسته است.


عشق پرشکوه در حلبی‌آباد بمبئی

جمال برای توضیح هر پاسخی که در شو ارائه کرده، برشی از زندگی خود را برای مأموران پلیس تعریف می‌کند. بنابرین بیشتر فیلم در رفت و آمد میان کودکی جمال و زمان حال ساخته می‌شود. در این رفت و آمدهاست که کلاف زندگی جمال گشوده می‌شود: پسر خانواده‌ای مسلمان که مادرش را در ایلغارهای تعصب‌آمیز از دست می‌دهد.



جمال در شبی بارانی به عشق دخترکی به نام لاتیکا گرفتار می‌شود. سپس به همراه برادرش سلیم به دام باندی مخوف با رهبری بیرحم می‌افتند. پسرها با زرنگی از دست رهبر باند فرار می‌کنند و طی حوادثی از هم جدا می‌شوند. اما دختر نخست به فحشا و سپس به حرمسرای شخصی رئیس باند کشیده می‌شود.


جمال در طول سال‌ها از یاد لاتیکا بیرون نمی‌رود و همیشه به دنبال یافتن اوست. از نقل‌های او برای مأموران روشن می‌شود که او در اصل نه به خاطر پول و با هدف "میلیونر" شدن، بلکه تنها برای جلب توجه "عشق بزرگ" خود در شوی تلویزیونی شرکت کرده است.


با ریتم تند و پرتحرک

فیلم سینمایی "میلیونر زاغه‌نشین" داستان ساده و کمابیش سطحی خود را در ساختاری محکم و قالبی سنجیده بسته‌بندی کرده است. تمهیدهای تکنیکی مانند دوربین پرتحرک و نماهای اوریب و مونتاژ سریعی که گاه یادآور سبک کلیپ‌های رایج و شوهای تلویزیونی است، فیلم را مدرن می‌نماید، درحالیکه قصه آن تکراری است.

میلیونر زاغه نشین در هشت رشته از جمله بهترین کارگردانی و بهترین فیلم برنده اسکار شد


فیلم با اینکه بر پایه‌ی رمانی پرفروش ساخته شده، و گفته‌اند که در زندگی واقعی هم مرجعی داشته، اما دهها خطای روایتی دارد که در اثری واقع‌گرا غیرقابل قبول است: نظام زمانی و مکانی و منطقی فیلم بارها در هم می‌ریزد. در زندگی واقعی بچه‌های زاغه نشین، هرقدر هم که مثل جمال باهوش باشند، و یا هراندازه که مانند لاتیکا زیبا باشند، مشکل بتوانند از مدار زندگی جهنمی خود بیرون بروند، مگر به نیروی خیال، که فیلم هم همین کار را می‌کند.


زبان فیلم به ویژه در ارائه نقد اجتماعی سخت الکن است: صحنه‌های فقر و محرومیت، حقه‌بازی بچه‌ها با توریست‌های "تاج محل"، خشونت مأموران پلیس، بیرحمی باند تبهکاران، که آخرش روشن نمی‌شود کارشان چیست!



اما در خط روایتی مهمترین مشکل فیلم آن است که در ارائه شگرد "بازگشت به گذشته" منطق این گونه روایت را رعایت نمی‌کند. راوی که باید تنها خاطرات خود را بازگو کند، نباید از چیزهایی بگوید که خود شاهد آن نبوده است. به علاوه فیلم گذشته‌ی جمال را در ده سالگی او "فیکس" می‌کند، گویی او تنها در دو مرحله‌ی سنی زندگی کرده: ده ساله و هجده ساله!


از دنیای پریان و جادوگران

اما فیلم "میلیونر زاغه‌نشین"، به عنوان اثری تخیلی برای دوست‌داران سینمای فانتزی، فیلمی سرگرم‌کننده و جالب است. فیلم ژانر فیلم‌های افسانه پریان را با رشته‌ای از کلیشه‌های آشنا تداعی می‌کند، که شاید قوی‌ترین حلقه مشترک هالیوود و بالیوود باشد. احتمالا معروف‌ترین نمونه‌ی هالیوودی آن فیلم زیبای "جادوگر شهر اُز" است با بازی فوق‌العاده جودی گارلند، ستاره بزرگ بعدی.

دو پاتل و فریدا پینتو (چپ)، بازیگران اصلی فیلم



"میلیونر زاغه‌نشین" ماجرای بچه‌ای فقیر است که به یاری بخت و اقبال (قسمت) به اوج سعادت می‌رسد. این طرح ساده در ایران با سینمای فردین و به ویژه فیلم‌های "گنج قارون" شناخته شده است، که خود تحت تأثیر سینمای هند شکل گرفت.


در این نوع روایت، شخصیت‌ها و حوادث و عناصر داستانی پراکنده، نه با الزام منطقی بلکه تنها به کمک "تصادف" به هم پیوند می‌خورند. این اصل را می‌توان عنصر بنیادین سینمای بالیوود دانست. مقوله‌هایی مانند قسمت و بخت و اقبال حتی در عنوان فیلم‌های هندی تکرار می‌شود.


در "میلیونر زاغه‌نشین" همه شخصیت‌ها طبق الگوی سینمای پریان، سیمایی ساده و یک بعدی دارند: جمال قهرمان جوانمرد فیلم است؛ لتیکا شاهزاده زیباست که به دام نیروهای پلید و اهریمنی افتاده است، و نجات او رسالت اصلی "قهرمان" است. سلیم، برادر جمال، سرشتی پاک دارد، اما به دام افراد خبیث می‌افتد. او سرانجام به گوهر پاک خود بر می‌گردد، اما به خاطر خطاهای گذشته، تنبیه می‌شود و به قتل می‌رسد. رئیس باند هم که معلوم است "به درک" واصل می‌شود.


زیر سایه‌ "همای سعادت"

ستایشگران فیلم "میلیونر زاغه‌نشین" به ویژه بر دو صحنه فیلم انگشت گذاشته‌اند: یکی آنجا که جمال خود را به آمیتبا باچان، بت معروف سینمای هند می‌رساند تا از او امضا بگیرد.

جمال که در توالتی چوبی زندانی شده، برای رساندن خود به هنرپیشه‌ معروف بالیوود به درون چاهک مستراح می‌پرد. تصویری گویا از عشق مردم به سینما و ستاره‌‌های آن. در سینما این صحنه را با پرداختی بهتر دیده‌ایم، از جمله در فیلم "گربه سیاه، گربه سفید" ساخته امیر کوستوریتسا.


صحنه دیگر در پایان داستان است، که فیلم با مونتاژ موازی و با استفاده از فرمول "انتظار قهرمان و نزدیک شدن ناجی" هیجان تماشاگر را بالا می‌برد. جمال قصد دارد آخرین و مشکل‌ترین پاسخ شوی تلویزیونی را با تلفن از برادر خود بپرسد. اما موبایل او که به دست لتیکا افتاده، اینک در ماشین جا مانده است. این نوع "تعلیق" در فیلم‌های مسابقاتی، از بوکس تا بیلیارد و پوکر و رقص، سابقه‌ای طولانی دارد.


فیلم به خوبی و خوشی به آخر می‌رسد، و جز این هم نمی‌تواند باشد: شر نابود و عشق پیروز می‌شود. نیکوکاران پاداش می‌بینند و بدکاران به عقوبت می‌رسند. جمال پس از مصیبت‌ها و مشقت‌‌های بسیار، سرانجام به هدف می‌رسد و به عشق پرشکوه خود را در آغوش می‌گیرد، البته به پول فراوان هم می‌رسد!


در پایان فیلم تمام بازیگران فیلم در ایستگاه راه آهن بمبئی رقصی بالیوودی راه می‌اندازند. از نظر منطق روایت، صحنه‌ای عجیب و ناموجه، اما زیبا و دلپذیر برای تماشاگری که خوش دارد زندگی را یک قصه ساده ببیند


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/1/5:: 7:12 عصر     |     () نظر
 
داستان یک هنرپیشه افغان: گریه می کردیم و می دویدیم

داستان یک هنرپیشه افغان: گریه می کردیم و می دویدیم

پروین مشتعل، هنرپیشه افغان

پروین مشتعل، هنرپیشه افغان، در یکی از تئاترها

پروین مشتعل، بازیگر مشهور تئاتر و سینمای افغانستان است.

او در بدل عشقی که به هنر نمایشی دارد، بهایی سنگین پرداخته است - شوهرش را کشته اند و خودش مجبور شده با دو کودک خود به طور مخفیانه زندگی کند.

به نظر می رسد، خانم مشتعل با انتخاب بازیگری به عنوان پیشه خود، طالبان و حامیان این گروه را خشمگین کرده است.

او می گوید تلفن های تهدیدآمیز دریافت کرده و حتی افرادی در خیابان ها به او هشدار داده اند که از هنرش دست بردارد.

خانم مشتعل باور دارد که بی توجهی او به این هشدارها، سبب شد تا مردان مسلح شوهرش را که راننده یک تاکسی بود، در ماه دسامبر در کابل کشتند.

پس از آن، زندگی او با نابسامانی هایی زیادی روبرو بوده است.

پروین مشتعل می گوید از زمانی که در لیسه /دبیرستان درس می خواند به تیاتر و بازیگری علاقه داشت. او تا حالا در بیش از بیست تئاتر و چندین فیلم نقش داشته و برای بیننده های تلویزیون در افغانستان، چهره آشنایی است.

او هم اکنون در سریال تلویزیونی" بابل" بازی می کند و در بسیاری از آگهی های بازرگانی در تلویزیون ها ظاهر شده است.

اتهام فحشاء

با آنکه خانم مشتعل چهره شناخته شده ای بود، اما تلاش می کرد کار خود را از خانواده شوهرش پنهان نگهدارد. چون بسیاری از مردم در افغانستان، بازی در تیاتر و سینما را برای زنان نمی پسندند و عده ای هم به سادگی زنانی را که در تئاتر و فیلم بازی می کنند، به "بد اخلاقی و فحشاء" متهم می کنند.

خانم مشتعل - 41 ساله - به بی بی سی گفت: "وقتی که برادر شوهرم از روستای دوری در کابل به خانه ما مهمانی آمد، ما تلویزیون را روشن نکردیم، چون من همواره در آگهی های تلویزیونی ظاهر می شدم."

او افزود: "من از اینکه آنان مرا در تلویزیون ببینند هراس داشتم و از این رو برای آنها فیملی گذاشتم تا ببینند و سراغ برنامه های تلویزیون نروند."

زنان افغان

اما به هر اندازه که شهرت او بیشتر شد، تهدیدها علیه او نیز افزایش یافت. او از افرادی که با چهره اش در تلویزیون آشنا بودند، هشدارها و تهدیدهای زیادی دریافت کرد.

او گفت: "زمانی که من از خانه به دفتر می رفتم، افرادی سر راه من منتظر بودند. آنها عمدتا سوار بر موترسکلیت می شدند و به من می گفتند که زنان نباید اینجا باشند."

"به زمین خوردم"

در آغاز او این تهدیدها را جدی نگرفت، اما آرام آرام وضعیت بدتر شد.

خانم مشتعل می گوید: "شوهرم از ولایت خوست تلفن های زیادی دریافت می کرد و به او می گفتند که چرا به خانمت اجازه می دهی در تلویزیون ظاهر شود."

او در آغاز فکر کرد که شاید تهدیدها به شیوه لباس پوشیدن او ربط دارد و از این رو چادرهای بزرگ پوشید. اما می گوید: "بعدتر متوجه شدم که تهدیدها مربوط به این است که چرا من در تلویزیون کار می کنم و باید وظیفه ام را ترک کنم."

با گذشت زمان، تهدیدها جدی تر شدند.

خانم مشتعل می گوید: "یک روز به طرف خانه می رفتم که یک مرد سوار بر موترسکلیت از کنارم رد شد و با مشت به پشتم زد... من به شدت به زمین خوردم و هنوز درد آن را در پایم احساس می کنم."

او افزد: "پسر کوچکم با من بود و ما گریه می کردیم و تا خانه یک نفس دویدیم."

هوا تاریک شده بود...

بعدتر، وضعیت با هدف قرار گرفتن شوهرش، وخیم تر شد.

پروین می گوید: "آن شب، مردی که شوهرم را به قتل رساند، پی هم به شوهرم تلفن می کرد که (از خانه) بیرون شود."

او افزود: "شوهرم خیلی خسته بود و نخواست بیرون برود. روز دیگر، همان مرد دوباره به شوهرم ساعت پنج عصر تلفن کرد و از او خواست که او را ببیند."

"شوهرم بیرون رفت و من متوجه شدم که دیر وقت است و هوا کم کم تاریک می شود."

پروین می گوید خیلی انتظار کشید اما وقتی شوهرش به خانه نیامد، ابتدا تلاش کرد به تلفن همراهش زنگ بزند اما تلفنش خاموش بود. او می گوید هوا تاریک شده بود و برق هم نبود: " ساعت هشت شب صدای تیراندازی را شنیدم، چون خیلی ترسیده بودم بیرون نشدم. من با کودکانم در خانه بودیم. حس می کردم که اتفاقی افتاده است اما نمی دانستم چه اتفاقی."

"کودکانم گریه می کردند و می پرسیدند پدر کجاست. هیچ کاری نمی توانستم بکنم، کوشش کردم فرزندانم بخوابند گفتم پدر می آید."

حامد کرزی در مراسم تجلیل از روز جهانی زن

منتقدان می گویند وضعیت زنان افغان تغییر زیادی نکرده است

خانم مشتعل می گوید، دروازه های خانه اش را قفل کرده و تمام شب بیدار ماند، چون می ترسید که اتفاقی برای او و کودکانش بیافتد.

"واقعا خوشحال بودیم"

صبح آن روز، خبر کوتاه و تکاندهنده ای را از پلیس دریافت کرد:" که شوهرش کشته شده است."

او گفت: "شوهرم را دیدم که روی زمین افتاده بود و رویش را خون پوشانده بود. به من اجازه ندادند که نزدیک جسد شوهرم بروم اما از دور معلوم بود که چندین گلوله به بدنش خورده است من یک سره جیغ می کشیدم و می گریستم."

"آن روز کودکانم خیلی ترسیده بودند. به من چسپیده بودند و می گفتند که از خانه بیرون نشوم چون مرا نیز خواهند کشت."

خانواده شوهرش، جسد او را برای به خاکسپاری به ولایت خوست انتقال دادند و خانم مشتعل حالا حدود سه ماه است که با دو کودکش بطور مخفیانه زندگی می کند.

او مجبور است وقتی از خانه بیرون می شود، سراپایش را با برقع پنهان کند تا کسی او را نشناسد.

او گفت: "من هنوز پنهانی زندگی می کنم و هیچ کسی نمی داند کجا هستم."

پروین می گوید: "ما در زندگی خود واقعا خوشحال بودیم. ما (پروین و شوهرش) خیلی به هم نزدیک بودیم و او واقعا مرا دوست داشت."

پروین مشتعل تنها مورد از این دست نیست.

خبرنگاران می گویند همزمان با گسترش نفوذ طالبان - گروهی که واضحا مخالفت خود را با کار زنان در بیرون از خانه ابراز کرده اند - نگرانی های عمیقی برای سایر زنانی که در کابل و دیگر شهرهای افغانستان کار می کنند نیز بوجود آمده است


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/1/5:: 6:51 عصر     |     () نظر
 
متشکرم
داستان کوتاه" متشکرم"

اثر آنتوان چخوف

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


همین چند روز پیش، "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.

به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا"! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟ چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.

شما دو ماه برای من کار کردید.

دو ماه و پنج روز. دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب "کولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی ... "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد. سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. "کولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "کولیا " از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های "وانیا " فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...

"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواکنان گفت: من نگرفتم.

امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام.

-        خیلی خوب شما، شاید …

از چهل ویک بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !

-        من فقط مقدار کمی گرفتم.

در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشتر.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.

به آهستگی گفت: متشکّرم!

جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟

به خاطر پول.

یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟

-        در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.

ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگــــو بود.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 87/10/22:: 3:31 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
upturn یعنی تغییر مطلوب
حاج آقاشون
همفکری
EMOZIONANTE
عاشقان
به سوی فردا
عشق و شکوفه های زندگی
اگه باحالی بیاتو
دیار عاشقان
فرزانگان امیدوار
شین مثل شعور
(( همیشه با تو ))
در انتظار آفتاب
خورشید تابنده عشق
آیینه های ناگهان
تمیشه
***جزین***
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
پرسه زن بیتوته های خیال
ای لاله ی خوشبو
همنشین
به وبلاگ بیداران خوش آمدید
گل رازقی
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
آخرالزمان و منتظران ظهور
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
لیلای بی مجنون
به سوی آینده
عشق سرخ من
یا امیر المومنین روحی فداک
نگاهی به اسم او
ایران
آموزه ـ AMOOZEH.IR
و رها می شوم آخر...؟!!
جلوه
بی نشانه
PARSTIN ... MUSIC
رهایی
قعله
دارالقران الکریم جرقویه علیا
alone
منتظر ظهور
علی اصغربامری
پارمیدای عاشق
دلبری
نظرمن
هو اللطیف
افســـــــــــونگــــر

جاده های مه آلود
جوان ایرانی
hamidsportcars
پوکه(با شهدا باشیم)
*پرواز روح*
عصر پادشاهان
جمعه های انتظار
سپیده خانم
هادرباد شناسی (روستایی در شرق شهرستان بیرجند) HADERBAD SHENASI
بندیر
شقایقهای کالپوش
لنگه کفش
د نـیـــای جـــوانـی
قلمدون
نهان خانه ی دل
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
یه گفتگوی رودر رو
پرواز تا یکی شدن
بچه مرشد!
سکوت ابدی
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
*تنهایی من*
سرای اندیشه
SIAH POOSH
بلوچستان
خاکستر سرد
شجره طیبه صالحین ،حلقه ریحانه
شوالیه سیاه
خندون
هم نفس
آسمون آبی چهاربرج
محفل آشنایان((IMAN))
.:: بوستان نماز ::.
ای نام توبهترین سر آغاز
هه هه هه.....
سه ثانیه سکوت
►▌ استان قدس ▌ ◄
بهترین آرزو هایم تقدیم تو باد.

مهر بر لب زده
نغمه ی عاشقی
امُل جا مونده
هفت خط
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
ارتش دلاور
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
فانوسهای خاموش
گروه تک تاز
مقاله،پایان نامه،پرو‍ژه،کتاب الکترونیک،تحقیق،جزوه،نمونه سوال و..
سیب سبز
دانشگاه آزاد الیگودرز
فریاد بی صدا
اکبر پایندان
کانون فرهنگی شهدای شهریار
پژواک
تخریبچی ...
عاشقانه
geleh.....
بــــــــــــــهــــــــــــار
****شهرستان بجنورد****
وبلاگ آموزش آرایشگری
یک کلمه حرف حساب
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
«حبیبی حسین»
..:.:.سانازیا..:.:.
+
یــــــــــــــــاســــــــــــــــــــمـــــــنــــ
حوض سلطون
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
دلدارا
پناه خیال
مجله اینترنتی شهر طلائی
جوک بی ادبی
عاطفانه
آقاشیر
امامزاده میر عبداله بزناباد
قرآن
دریـــچـــه
بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams
صراط مستقیم
من بی تو باز هم منم ...
عشق در کائنات
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سروش دل
تنهایی
روانشناسی آیناز
کـــــلام نـــو
جبهه مقاومت وبیداری اسلامی
بصیرت مطهر
سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
آوای قلبها...
اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
تنهایی افتاب
نمایندگی دوربین های مداربسته
کوسالان
امام مهدی (عج)
@@@گل گندم@@@
سفیر دوستی
کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
کلبه عشق
تنهایی......!!!!!!
دریــــــــای نـــور
کربلا
جوکستان بی تربیتی
کلبهء ابابیل
وبسایت رسمی مهندس امیر مرتضی سعیدی ایلخچی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
جـــیرفـــت زیـبا

سارا احمدی
مهندسی عمران آبادانی توسعه
ققنوس...
حزب الله
««« آنچه شما خواسته اید...»»»
ashegh
طاقانک
تک درخت
تراوشات یک ذهن زیبا
سکوت سبز
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
پرنسس زیبایی
بوی سیب BOUYE SIB
@@@این نیزبگذرد@@@
بادصبا
ಌಌتنهاترین عشق یه عاشق دل شکستهಌ᠐
راز رسیدن به شادی و سلامتی
معارف _ ادبیات
پوست مو زیبایی
تنهای تنها
آخرین صاحب لوا
جاده مه گرفته
دخترانی بـرتر از فــرشته
دلـتنگـ هشـیگـــــــــی
تبسمـــــــــــــــی به ناچار
ماتاآخرایستاده ایم
سایت روستای چشام (Chesham.ir)
مستانه
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
ناز آهو
گیسو کمند
جــــــــــــــــوک نـــــــت
عکس سرا- فقط عکس
عکس های عاشقانه
حقوق دانشگاه پیام نور ایلام
تیشه های اشک
فقط خدا رو عشقه
پاتوق دوستان
بنده ی ناچیز خدا
آزاد
ارمغان تنهایی
فقط عشقو لانه ها وارید شوند(منامن)
سلام آقاجان
ردِ پای خط خطی های من
منطقه آزاد
علی پیشتاز
تنهاترم
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
دوست یابی و ویژگی های دوست
کد تقلب و ترینر بازی ها
ستاره سهیل
داستان های جذاب و خواندنی
عاشقانه
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
یادداشتهای من
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
*bad boy*
سرزمین رویا
برای اولین بار ...
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
چون میگذرد غمی نیست
بازگشت نیما
دهیاری روستای آبینه(آبنیه)
روستای زیارتی وسیاحتی آبینه(آبنیه)باخرز
سایه سیاه
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
* ^ــ^ * تسنیم * ^ــ^ *
بچه های خدایی
مرام و معرفت
خوش آمدید
The best of the best
بوستان گل و دوستان
صفیر چشم انداز ایران
من.تو.خدا
۞ آموزش برنامه نویسی ۞
شبستان
دل شکســــته
یکی هست تو قلبم....
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
صوفی نامه
har an che az del barayad
منتظر نباش تا پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده شدن خویش بکوش
شجره طیّبه

دانلود هر چی بخوایی...
نور
Dark Future
مجله مدیران
S&N 0511
**عاشقانه ها**
پنجره چهارمی ها
AminA
نسیم یاران
تبیان
صدای سکوت
(بنفشه ی صحرا)
اندکی صبر سحر نزدیک است....
ابهر شهر خانه های سفید
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
توشه آخرت
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
جزتو
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
شروق
Manna
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
پرسش مهر 8
دریایی از غم
طره آشفتگی
...ترنم...
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
ارواحنا فداک یا زینب
علمدار بصیر
کرمان

عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
قمه‏زنی سنت یا بدعت؟
سلام
عطش
حضرت فاطمه(س)
♀ ㋡ JusT fOr fuN ㋡ ♀
اواز قطره
محمد قدرتی Mohammad Ghodrati
آرشیو یادداشت‌ها
دینی
گلچینی از جغرافیای طبیعی و تاریخی افغانستان
آثارتأریخی افغانستان
گلچینی از تاریخ جهان و افغانستان
میراث گرانبهای گذ شتگان چراغی است برآیند گان
کابل و ولایات افغاانستان عزیز
زبان شرین پارسی
وازه نامهء هم زبانان
ادبیات و هنر
پرواز خیال
شعر و ادب
اى الهه عشق مادر!
عاشقانه ها
موزیک و اشعار آهنگهای بهترین اوازخوان افغان احمد ظاهر و دیگران
سیاسی
جامعه شناسی -مردم شناسی
دانستنیهای جالب
طب ورزش صحت وسلامتی
مسائل جنسی خانه و خانواده
آموزش زیبایی
روانشناسی
طب سنتی و نسخه های پزشکی با گیاهان دارویی
غذا موادغذائی و اشامیدنیها
خواص میوه ها و سبزیجات
اخبار
زندگینا مه
داستانهای کوتاه و آموزنده
نجوم فضا وفضانورد ی
کمپیوتر انترنیت و وب نویسی
لطیفه ها اندرز ها و پیامهای کوتاه خواندنی و عالی
طنز
تقویم هجری شمسی اوج درایت فرهنگی ما
سرگرمی ها
معرفی کتاب
تصویر عکس ویدئو فلم
بهترین های خط
جالبترین کارتونها
طالع بیی
یادداشتها
قوانین خواب و رویا وتعبیرخواب
تبریکی و تسلیت
داغ غربت
علمی
تاریخی و اجتماعی
خانهء مشترک ما زمین
اشعار میهنی رزمی و سیاسی
هوا و هوانوردی
آموزش و پرورش
معانی اصطلاحات و تعاریف
دنیای عجاء‏بات